نوشته شده توسط : تیزلند

ژلیکو باید در جنگل و در قرارگاه پارتیزان ها که پدرش فرمانده ی آن است، بماند. او باید منتظر پایان جنگ باشد تا مادرش که پرستار یک بیمارستان صحرایی است برگردد. یکی از روزهایی که ژلیکو لا به لای درخت ها و درختچه های جنگل مشغول بازی است، قرارگاه توسط دشمن بمباران می شود.

 Ù¾ÛŒØ±Ú¯Ùˆ و پارتیزان ژلیکو
 
از ترس چشم‌هایم را بستم، وقتی چشم‌هایم را باز کردم، چی می‌دیدم؟! خواب بودم یا بیدار؟ نه، خواب نمی‌دیدم. روبه‌رویم کوچولوی زیبایی با پاهای قشنگ، پوست زرد و خال‌مخالی ایستاده بود و به من زل زده بود. بینی کوچک نوک‌سیاهش را بالا کشید و سرش را با دلخوری چرخاند. چشمان درشت و خیس و ترس‌خورده‌اش خیره شده به چشم‌های من. بله، یک شوکای کوچک درست مثل همان عکسی که توی کتاب دیده بودم. مدتی طولانی چشم‌در‌چشم ماندیم و دنیای دوروبرمان را از یاد برده بودیم.
 




:: برچسب‌ها: معرفی کتاب , داستان , رمان ,
:: بازدید از این مطلب : 85
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 خرداد 1397 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: